جوان، آرام، بین رفتن و نرفتن
وارد خانه شد
نزدیکتر که رفت
مادرجان به استقبال آمد
اشاره کرد به همان اتاقی که از اول چشم جوان را گرفته بود.
داخل که شد، چهرهی آشنای پیرمرد را دید
سیمای پیرمرد، در چشمهای جوان میدرخشید
اما جوان انگار، بیتفاوت تر از اینها بود
و شاید زمینی تر!
سلام داد و نشست
صحبتهای جوان گل انداخته بود که
پیرمرد به تنها اهل خانه گفت: " پذیرایی بیاورید جانم"
مادرجان بشقابی پشت در گذاشت
پیر گفت: "چی آوردید جانم؟"
گفت: "شرمندگی..."
جوان، شرمسار، سر به زیر انداخت
دانست اینجا، جای دیگری است
شبیه خانهی یار...
- ۹۴/۱۲/۱۰